مهرسا جون نفس من و محسنمهرسا جون نفس من و محسن، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات مهرسا

مهمونی به افتخارمهرسا

امروزپنج شنبه  مورخ ٨ اسفند ٩٢ مهمانی خونیه مادرم گرفتم و دایی وخالهمو دعوت کردم و قرار شد برای خانواده شوشو بعدیه مهمونی بگیرم. همه بودن کلی خوش گذشت.بعدهم موقع رفتن مهرسا کلی هدیه گرفت . بعد رفتن مهمونها شوشو گفتم دیگه کاراتو بکن بریم خونه آخه نزدیک عیده هم تو لباس بخری هم من هم برای مهرسا باید لباس بخریم.تازه هم حال تو خوبه هم مهرسا. دیگه تموم وسایلمو جمع کردم و مامانم اصرار داشت باشم . از رفتن من و مهرسا که همه خانواده ام خیلی بهش عادت کرده بودن هم ناراحت بود و هم اشک درچشماش حلقه زده بود بلاخره هر رفتی  یه برگشتی داره..همه وسایلمو جمع کردم و شو شو رفت گذاشت تو ماشین امد خداحافظی کرد...
9 اسفند 1392

بستری مهرسا دربیمارستان

امروز سه شنبه٢٩ بهمن یک هفته هست که مهرسا کوچولو به دنیا امده نزدیکیای ظهر احساس کردم یه کم زرد شده اخ آزمایش زردی چند روز قبلش داده بود و روی 6 بود ولی امروز خیلی زرد نشون میداد  به شوشو زنگ زدم بیا ببریمش دکتر نشون بدم بردیمش بیمارستان ازش خون گرفتن گفتن شده 16 سریع دستور بستری نوشتن شب با مهرسا تو بیمارستان بودم روز چهارشنبه بعد کلی تو دستگاه بودن نی نی از  دختر گلم خون گرفتن که شده بود  9انشا الله اگر فردا همینطور باشه نی نی مرخص می شه  می برمش خونه     
30 بهمن 1392

پایان انتظار

امروز جمعه ٢٢ بهمن ٩٢ساعت ٥:٣٠ رفتم بیمارستان تا پذیرش شدم رفتم اتاق عمل شدو ساعت ١١:٤0فرشته عزیز من مهرسا به دنیا امد این عکس ٣ساعت بعد از عمل و در بیمارستان گرفته شده   ...
22 بهمن 1392

سیسمونی

امروز جمعه مورخ١١/١١/٩٢ صبح مامان اینا امدن سیسمونیم چیندن تا شب اینجا بودن خیلی خوش  گذشت بعدش که رفتن خواهر شوشو زنگ زد گفت شام بیاید خونه ما من و شوشو کارامو کردم رفتم اونجا                                                            ...
14 بهمن 1392