مهرسا جون نفس من و محسنمهرسا جون نفس من و محسن، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات مهرسا

مهمونی به افتخارمهرسا

1392/12/9 10:05
162 بازدید
اشتراک گذاری

امروزپنج شنبه  مورخ ٨ اسفند ٩٢ مهمانی خونیه مادرم گرفتم و دایی وخالهمو دعوت کردم و قرار شد برای خانواده شوشو بعدیه مهمونی بگیرم. همه بودن کلی خوش گذشت.بعدهم موقع رفتن مهرسا کلی هدیه گرفت .

بعد رفتن مهمونها شوشو گفتم دیگه کاراتو بکن بریم خونه آخه نزدیک عیده هم تو لباس بخری هم من هم برای مهرسا باید لباس بخریم.تازه هم حال تو خوبه هم مهرسا.

دیگه تموم وسایلمو جمع کردم و مامانم اصرار داشت باشم . از رفتن من و مهرسا که همه خانواده ام خیلی بهش عادت کرده بودن هم ناراحت بود و هم اشک درچشماش حلقه زده بود بلاخره هر رفتی  یه برگشتی داره..همه وسایلمو جمع کردم و شو شو رفت گذاشت تو ماشین امد خداحافظی کردیم ورفتم.تا رسیدم خونه ساعت ٢ یا ٢:٣٠ شب بود تا وسایل جمع کردم نی نی شیر دادم خوابیدم ٥ صبح که شو شو صبر کرد نماز خوند خوابید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)