واکسن شش ماهگی عسل مامان
صبح روز 22مرداد93 هم از راه رسیدو مهرسا گل من هم نیم ساله شد.وقت واکسن شش ماهگیت بود .شوشو هم مثل همیشه مرخصی گرفته تا مهرسا ببریم برا واکسن ساعت 9 بود بیدار شدم تا کارام کردم 10 شد که با شوشو به طرف خانه بهداشت رفتم مهرسا هم توی راه کلی تو بغلم بازی می کرد وقتی به خانه بهداشت رسیدم تازه شوشو و من یادم افتاد از بس عجله داشتم هیچکدوم موبایل نبرده بودم که عکس بگیرم .مهرسا بردم روی تخت خوابوندم واکسنش زدن یه کم گریه کرد بعد ساکت شد قد و وزن عسل گلم 68 و 7 کیلو بود بعد آمدیم خونه که خانم خوابش برد آخ از اثر دارو استامینوفن بود. بعد 2 ساعت بیدار شد کلی با باباش بازی کرد خدا رو شکر ایندفعه نه تب کرد نه گریه و تا فردا حالش خوب بود فقط یه کم به خاط...
نویسنده :
مامان و بابا جون
15:44
مهرسا و روروکش
اولین عیدفطرمهرسا
طبق روال همیشه که عیدفطرچند روز تعطیل است قرار بود به مسافرت بریم که به خاطر گرمی هوا وخدای نکرده گرما زده شدن مهرسا قیدمسافرت امسال رو زدیم.صبح روز عیدبرای هوا خوری به لواسانات رفتم و نهار دریکی باغ رستورانهای لواسون خوردیم. مهرسا هم کلی صفا کرد و خدا شکر اذیت نکرد فقط کمی لپ هاش به خاطر گرمیه هوا قرمز شد. ...
نویسنده :
مامان و بابا جون
17:37
حلول ماه مبارک رمضان
مهرسا وعروسی دختر عمه اش
مهرسا ساعتی قبل از رفتن به عروسی دختر عمه اش ...
نویسنده :
مامان و بابا جون
16:46
واکسن 4 ماهگی
برای واکسن 4 ماهگی رفتم خونه مادرم چون اونجا کار داشتم و واکسن مهرسا کوچولو خانه بهداشت دم خونه مادرم رفتم زدم مهرسا یه کم فقط گریه کرد بعد آرم شد ...
نویسنده :
مامان و بابا جون
13:17
مهرسا در مدل های مختلف
مهرسا و اولین مسافرت
بعد از مدتها شوشو با دوستش قرار گذاشت در ماه اردیبهشت یه مسافرت بریم. قرارومدارها گذاشته شد و قرارشد اخر اردیبهشت یه مسافرتی به شمال بکنم. دوست شوشو از محل کارش یه ویلا گرفت و قرار شد 30 اردیبهشت صبح زود راه بیفتم که تا اونا امدن رفتم شد ساعت 8 صبح . راهی جاده شدم یه یک ساعتی که رفتم یه باغچه خانگی پیدا کردم که بریم صبحانه بخوریم.بیساط پهن کردم مهرسا طبق معمول با کریر آوردیم کنار سفره. باغچه خانوادگی بین جاده چالوس صبح روزسفر بعد صبحانه وسایل جمع کردیم و حرکت کردیم بعد از کلی راه رفتن ساعت 3 بعدظهر بود رسیدم چابکسر چه هوای بود جایتون خالی ویلا تحویل گرفتیم نهارخوردیم همگی یه استراحتی کردیم....
نویسنده :
مامان و بابا جون
22:14